خیلی خوبه که ماموریت رفتن به اون شرکت رو از من گرفتن. چون به طرف واقعا علاقمند شده بودم. یکی از روزها که کار روزانهام در اون شرکت تموم میشد و میخواستم به اداره خودم برگردم؛ طرف گفت: کجا میری؟ یه کم دیگه بمون. با تعجب یه مکثی کردم و بعد که نشستم، پرسیدم: چطور کارم داری؟ خب عملا کاریم نداشت پس برای معطل کردن من گفت: بگم چای بیارن. قهوه فوری هم دارم؛ بگم آب جوش بیارن. منم که خسته بودم گفتم ممنون لطف میکنید.
از اون روز به بعد دقیقا بهانههایی میآورد که بمونم توی اتاق. آدم خوشمشربی هست. از گفتگو باهاش لذت میبردم. سواد ادبیاتی خوبی داشت. راجع به کتاب و مسائل روانشناسی صحبت میکردیم. بهش گفتم که دارم پیش دکتری میرم که اساسا یه فکری برای تغییر وضعیتم از چاقی به لاغری بکنه. چیزی نگذشت که در وجودم حس کردم سخت بهش علاقمند شدم. نمیدونم شاید عاشقش شدم. ولی خب. نه. نمیشه. باید یه کاری با خودم بکنم که این حس در من از بین بره. ما نمیتونیم نه. اصلا فکرش رو هم نباید بکنم.
وای خدای من. از حالت حرکات بدنش به خوبی فهمیدم اونم به من علاقمند شده. من در کل هفته سه ساعت در یک روز معین به اون اتاق در اون شرکت میرفتم و کار اداری که به من محول شده انجام میدادم و برمیگشتم به اداره خودم. تا مراحل بعدیش رو کامل کنم.
خدای بزرگ. این چه حسیه که انگار داره قلبم رو سوراخ میکنه. تقریبا مطمئنم که بهش میگن عشق. از اینکه میدونم نباید دیگه ببینمش و به طور اتفاقی این ماموریت از من گرفته شده باز به اونجا کشش پیدا میکنم.
امروز داشتم آخرین کارهای اون ماموریت رو در اداره خودم انجام میدادم که متوجه شدم بابت یه کار نیمه مانده و کوچک میتونم بهانه جور کنم و برم اونجا.
چه کلنجاری با خودم رفتم و آخر نتونستم بر نباید خودم پیروز بشم و به رئیسم توضیح دادم که بهم ماموریت بده تا کار رو کامل کنم. و من احمق رفتم به اون شرکت. به محض اینکه منو دید مشخص بود غافلگیر شده. چون میدونست جای من کسی دیگه میاد. البته نه امروز. به رسم احترام از جاش بلند شد. در حالی که همچنان با خودم سرجنگ داشتم؛ کارم رو سریع انجام دادم و داشتم باهاش خداحافظی میکردم که گفت: بمون. میوه دارم. همیشه در کنارش پرتغال و سیب داشت. اولین بار نبود تعارف میکرد. پرتغال رو پوست گرفت و سیب رو هم قاچ کرد داخل بشقاب، مقابلم گذاشت. به قول معروف کرم از خود درخت هم هست. منظورم خودمه. چون اولش میخواست پرتغال رو بهم بده تا با خودم ببرم. ولی بهش گفتم اینجوری نمیخوام. اگه بخوام ببرم، خونه میوه دارم. و بعد میوهها را داخل بشقاب آماده کرد.
باز بلند شدم که برم که گفت: بمون. و دوباره دوباره بحثمون گل کرد. مثلا من از تئاتر رفتن و موضوع نمایش گفتم و غیره. یکساعتی گذشت. واقعا دیگه دیرم شده بود. آخه من چه خری هستم. چرا ارادهام اینقدر سست شده. همینطور داشتم با خودم کلنجار میرفتم که سریع بلند شدم و گفتم دیگه برم. اون گفت: اینجا سربزن. خب اگر میگفت به من (یعنی خودش) سر بزن؛ از شک دودلی در میاومدم که واقعا از من خوشش اومده. از طرفی انتخاب این جمله -که اینجا سربزن- میتونست به علت محافظهکاریش باشه. چون دو اتاق نزدیک به اتاقش بود که همکارانش حضور داشتند. بالاخره اونجا محل کارشه. واقعا چه احمقی هستم. خب مشخصه که ازم خوشش اومده. ولی کاش خوشش نیومده بود. چون هرطور که فکر میکنم نمیشه که بشه. نباید هم بشه. این اشتباهه محضه. عقل و احساسم بدجور با هم درگیر بودن. بلند شدم کاپشن پوشیدم و کیفم رو برداشتم. در یک لحظه یه ایدهای به نظرم رسید که تیر خلاصی رو هم به خودم و هم به اون بزنم. گفتم: پنجشنبه میرم خواستگاری. برام دعا کن.
لعنتی این چی بود که گفتم. گند زدم. شاید شدنش اشتباه نباشه. خب ولی هست. توقع داشتم عکسالعمل خاصی ازش ببینم. ولی در نهایت خونسردی گفت: مبارکه. موفق باشی. اگر شد شیرینی یادت نره. من مات و گنگ و گیج درحالیکه آهسته آهسته به سمت درب اتاق میرفتم متوقف شدم و گفتم حتما. میدونم که شیرین خشک دوست ندارید. شیرینی خامهای میگیرم. اون هم گفت: شیرینی ناپلئونی بیشتر دوست دارم.
در این مدت زمان ماموریت پنج ماهه که داشتم؛ شناخته بودمش. کامل که نه ولی حداقل میدونستم که اون روی خودش کاملا کنترل داره. گویا اون هم مثل من مردد هست. ولی با این حال با من خیلی صمیمانه رفتار میکرد. بهش گفتم کاش شما خواهرم بودی. لعنت به این دیالوگهای آنی مسخره. چی بود که گفتم. دلم میخواست دستش رو بگیرم. دلم میخواست بغلش کنم. شعلهی علاقه در وجودم زبانه میزد. میسوختم. و میسوختم به معنای واقعی. باید از اتاق میرفتم بیرون تا یه وقت حرکت احمقانهای از من سر نزنه. درست روبروی من ایستاد تا همراهیم کنه. دلم میخواست دستش رو ببوسم و بگم که دیوونشم. دارم میمیرم از عشقش. میتونستم حس کنم قلبم داره پاره پاره میشه. یه بغضی گلوم رو گرفته بود. و درحالیکه داشتم بیرون میرفتم. گفت پس دو تا شیرینی باید بدی یادت نره! گفتم دومیش چیه؟ گفت اولیش که خواستگاری پنجشنبه است. دومیش هم وقتی لاغر شدی. گفتم باشه چشم. و رفتم.
* میدونم که این پست اشکالات نگارشی متعددی از جمله دستور زبان داره. ولی خب این داستان رو فیالبداهه و آنی در همینجا (میز مدیریت) نوشتم و منتشر کردم. به هرحال عذرخواهی میکنم.
درباره این سایت